به نام سرچشمه هستی
دیروز داشتم دنیال مطالب جالبو می گشتم برای یک مجله بعد همه صفحات رو ذخیره کردم تا بعد بهشون نگاه کنم توی یکی از این صحفه های که ذخیره کردم به یک مطلب جالب برخوردم و گفتم این رو حتمی باید شما هم در جریان باشید شاید قبول داشته باشید شاید هم نه !
مطلب رو توی سایت کلوب دیدم . داستان دوخط که از هم خوششو ن میاد چون باهم موازی بودن :
ما به هم نم? رسیم آخر باز? همینه آخر عشق دوتا خط مواز? همینه
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید
.آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد
.و در همان یک نگاه قلبشان تپید
.و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند
.خط اولی گفت
:ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم
.و خط دومی از هیجان لرزید
.خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ
.من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام
.خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت
.خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت
.در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند
.و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند
.دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه
.خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند
.خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد
.آنها از دشتها گذشتند
...از صحراهای سوزان
...از کوهای بلند
...از دره های عمیق
...از دریاها
...از شهرهای شلوغ
...سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند
.ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید
.فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت
.پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است
.شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد
.ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید
.فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است
.و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت
:شما به هم می رسید
.نه در دنیای واقعیات
.آن را در دنیای دیگری جستجو کنید
.دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند
.اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت
.«
آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »خط اولی گفت : این بی معنیست
.خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم
.خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند
.یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد
.خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم
.خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم
.خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت
.و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش
.نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید
حالا به سرگشته اجازه بدید این ماجرا رو ازدید خودش بگه :
شما وقتی که نیمه گم شده واقعی خودتون رو ببنید غیر ممکنه بهش برسید سرگشته دلیل اش رو نمی دونه ولی خودش هم گرفتار این ماجراست البته دو خط موازی همون طور که اون کودک (قدیمی ها می گن حرف راست رو از بچه بشنو) :
شما به هم می رسید
.نه در دنیای واقعیات
.آن را در دنیای دیگری جستجو کنید
.حرف اش کاملا درست چون من نیمه دیگه ام رو توی چند دوره دیدم و حتی همیشه آرزو کردیم که توی زندگی بعدی هم باز همدیگه رو پیدا کنیم ولی می دونیم که اگر به ظاهر بهم نمی رسیم ولی ما همیشه باهم هستیم البته ما توی دنیا دیگری همه دیگه رو حس می کنیم و باهم حرف می زنیم و درددل می کنیم .
خوش بحال دیونه که از دنیا رهاست.
امروز با پدرم رفتیم بیرون توی راه یک سرگشته دیدم که اون هم گیج بود البته از دید سرگشته گیج بود . چون اون هم توی راهی پا گذشته بود که من دنبال اش هستم ولی به یک شکل دیگه.
وقتی می خوای برسی به سرچشمه یعنی خلاف جهت آب بری تو یک قطره هستی و میلیون ها قطره دارن مسیری طی می کنن که تو می خوای خلاف اش رو بری پیشه خودت می گی اینها دیونه ان برای چی از چشمه جدا شدن به امید رسیدن به دریا ولی نمی دونن که دریا واقعی همون سرچشمه است و شروع می کنی برعکس حرکت کردن یعنی خلاف جهت رفتن و هیچ چیز دیگه جز رسیدن سرچشمه برات مهم نیست ومحیط اطراف برات بی اهمیت می شه.
یک مدت من هیچ چیز برام مهم نبود ولی نیم دیگر بهم گفت که این راه درستی نیست یعنی این راه هم می شه به سرچشمه رسید ولی ارزش کمتری داره یا بقول سرگشته:
مسئله قبول شدنه ولی نمره هم مهمه
و همین شد که سرگشته به جهت دریا شنا کنه به امید رسید به سرچشمه.
آخ آخ تا حالا شده یک جای زندگی کنی که بقیه باهات هم زبون باشن ولی حرف های تو رو نفهمن و تنها کسی هم که متوجه حرف های تو می شه به اجبار برای یک مدت مامعلوم ترکت کنه وای وای خیلی دردنکنه . سرگشته الان توی این موضوع گیره
یک مرحله است ولی مرحله سختی است.
زندگی کردن در هستی مثل یک بازی استرازیک جنگی است تا یک مرحله رو طی نکنی نمی تونی به مرحله بعدی برسی و اگر یک مرحله رو با خطی چند بار اجازه تکرار نداری وبعد برای هیمشه گیم اور می شی.
فرض کنید یک بازی است که هفت بار اجازه دارید بازی کنید وبازی هم مثلا 7 مرحله است + یک مرحله نهای که ماجراش فرق می کنه حالا شما می تونید فقط 7 بار بازی کنید
یک پیشنهاد دوستانه از طرف سرگشته به شما :
اگر می خواهی توی هر کاری موفق باشی = به کاری که می کنی کاملا ایمان داشته باش و کوچکترین شکی نکن شک خوبه باعث ایمان می شه ولی باعث خراب شدن ایمان به شکلی که کوچکترین اثر نمی ونه هم می شه
سلام ! من یه وبلاگ طنز دارم