لجن

به نام سرچشمه هستی

چند وقت خیلی بد ریخته بهم سرگشته چون یکی از کسای که می شناسه و دوست اش داره در حال فنا شدن ولی هیچ کمکی سرگشته نمی تونه بهش بکنه بخاطر یک تصمیم که باید تجربه می کرد این دوست سرگشته ولی بلکه نه اون تصمیم باعث نشد اون دوست ازش عبرت بگیره بلکه باعث شد که سرگشته دیگه نتونه کمک اش کنه و الان اون به فنا بره و سرگشته دورا دور تماشه کنه.

بذارید بارتون تعریف کنه سرگشته :

بر می گردم به سه سال پیش . سه سال قبل با یکی از بچه های هم محلی دم خونه ایستاده بودیم و در حال حرف زدن بودیم که یک دختر کم سن سال چادری از جلوی ما چشم های قرمز در حالی که داشت سیگار می کشید رد شد وقتی متوجه ما شد سیگارش رو انداخت. من تعجب کردام و یک حسی بهم گفت برو به طرف اش وقتی با پسر هم محلی تعقیب اش کردیم توی یکی از کوچه های محل پشت یک ماشین منتظر ما شد که برسیم بهش اش. وقتی بهش رسیدایم گفت:

- با من چیکار دارید
- ازش پرسیدام که چرا سیگار می کشی مگه تو چقدر سن داری
- برای تو دلیل اش قابل دک نیست ( وبغض گلوش رو گرفت)
- برام تعریف کن فکر می کنم باید کمک ات کنم ( پسر هم محلی رو فرستادم که برسر کوچه پاس بده که گشت نیاد)
- مگه تو کی هستی می خواهی کمک ام کنی
خلاصه این مکالمه ما شروع شد و از ساعت 5 که ما این دختر رو دیدم تا ساعت 11 ادامه داشت.

این دختر بخاطر فشاری و سخت گیری که پدرش بهش می گرفت و...... از خونه فرار کرده بود. توی صحبت اش فهمیدام که پدر مادرش از هم طلاق گرفتن و اون خیلی کوچیک بوده و الان هم دنبال مادرشه و پدرش نمی خواد مادرش رو ببینه خلاصه اون روز به من قول داد که برگرده خونه تا فردا بیاد بیشتر باهش حرف بزنم و اون رو راهی کردیم به طرف خونه.

دیگه خبری نشد از این  دختر تا آخر مهر از خیابون گردی داشتیم بر می گشتیم که یکی از دوستان گفت:

-مهدی این همون طرفه که توی کف اش ام ( دختره داشت توی تلفن عمومی حرف می زد در حالی که به من نگاه می کرد و لبخند می زذ)

وقتی تلفن اش تموم شد اومد جلو وگفت سلام آقای فلانی اون موقع من پوزام افتاد و گفت ام سلا جنابعالی !

-صمن
-بجا نمی یارام
-سه سال قبل زرهی

یاد اومد شروع کردام احوال پرسی بعد وقتی جویا احوال شدام که ببین ام چیکار کرده گفت اون روز بر نگشت خونه ولی توی یک موقعیت بد قرار گرفت که خدا حفظ اش کرده بود.بعد فهمیدایم که هم محلی هم شدیم. شماره ام رو بهش دادام که ببین ام چیکار کرد آخر مادرش رو پیدا کرد و چه بلای سراش اومد اون مدت.

منتظر تلفن اش موندام ولی تماس نگرفت تا چند وقت بعد زمانی که داشتیم دوست دختر یکی از بچه ها رو با دوست پسر اش همراهی می کردیم توی خیابون دید ام اش و ازش پرسیدام:

- چرا زنگ نزدی
- فکر کردم توی رو درواسی شمارت رو دادی
- نه بابا

خلاصه با هم چند مدت صحبت کردیم تا اون آروم شه بعد از مدتی نسبت بهش علاقه پیدا کردام چون با دردها یکی شده بودم و درد اون درد من شده بود خلاصه برای اینکه جفتمون سنگ صبور داشته باشیم بیشتر بهم نزدیک شدیم و هر چقدر زمان جلوتر می رفت دردهای اون بیشتر و مکشلات اش بیشتر تا وقتی که تصمیم به فرار گرفت من هم با عقل ناقص ام منصرف اش می کردام  هر روشی رو که فکر کنید سراش اوردم تا به هیچ کس اعتماد نکنه ولی متاسفانه به من خیلی اعتماد داشت و می دونست همه اینها برای اینه که من بترسونه ام اش و هیچ کاریش ندارم.تا وقتی آخرین روش رو در زمانی که روحیه اش زیاد شده بود و می خواست فرار کنه رو  اجرا کردم نمی دونست ام چرا این کار رو اون موقع انجام می دم ولی یک حسی طبق معمول بهم می گفت کار درست اینه و این کارت باعث کمک می شه.

رفت ام دنبال اش و به کوچک های پشت خونه شون رفت ایم وبهش گفت ام که من نمی تونم ادامه بدام گفت چرا

گفت ام که تو خیلی خوبی ولی من بدام

گفت مشکلت اینه گفت ام نه مشکل من حضور تو !

فکر نکنم از این روش بدتر بشه حال یک دختر رو گرفت یکی از دوستام که همراه ام بود داشت از تعجب شاخ در می آورد من که از هیچ دوستی ام نمی تون ام بگذرم چطوری تنوست ام به راحتی از این بگذرام خلاصه حسابی به من دعوا کرد می گفت چرا این کار رو کردی شما ها به هم احتیاج داری

بهش گفت ام من به هیچ کس احتیاج ندارم چون یکی رو دارم که حاضرم بخاطر اون همه چیز رو فنا کنم ( اگه براش توضیح می دادم که علت چیه براش قابل حضم نبود)

گفت چرا شرو ور می گی

بهش گفت ام بعضی چیزها هست برای ما قابل درک نیست

شروع کرد به حرف زدن و بجای اینکه من ناراحت باشم اون ناراحت بود در حالی که من خوشحال از کاری که کرده بودم چون می دونست ام و اطمینان داشت ام کار درستی کردام.

بعد از گذشت مدتی به یکی از دوست ام رو که دیده بود پیغام داده بود که من از خونه فرار کردام دوست ام هم که دید که ائضاع خرابه گفت مهدی عوض شده یک مدت توی بحران بد روحی بود خلاصه همون شب به من خبر دادن فکر کنم چهارشنبه آخر سال بود که بچه اومدن به من خبر دادن حسابی ناراحت شدام و می دونست ام باید باهش حرف بزنم ولی می خواست ام یکی هم این فکر من رو تایید کنه برای همین از دوتا دوست ام که حضور داشتن پرسیدام نظرتون چیه چیکار کنم :

جفتشون گفتن باید بری باهش حرف بزنی

من هم مصم شدام که برم باهش حرف بزن ام که ببین ام می تونم یک جوری برش گردون ام تا جمعه آخر سال صبح بهش سر زدام و با دختر خاله رفتیم محل کارش

اونجا باهش حرف زدام ولی اون اصلا از چیز های که بهش نشون داده بودام چیزی تجربه نکرده بود و حتی بالاهای که این مدت سراش اومده بود و فقط خدا حفظ اش کرده بود تجربه نکرد و اخر کارش به فرار کشید.

الان هم حسابی توی لجن گیر کرده و من نمی دونم دیگه باید چیکار کنم از یک طرف فکر می کنم که من هیچ مسئولیتی نسبت بهش ندارم ولی از طرف دیگه برام سخته که ببین ام انسانی داره توی لجن بره و کمک اش نکنم چه برسه به اینکه بشناسم اش.

چند تا چیز ازش دیدام که باعث می شه فکر کنم که واقعا فنا شده و من دیگه نمی تونم هیچ کمکی بهش کنم
دیگه نمی دونم باید برای این چیکار کنم 

نظرات 3 + ارسال نظر
اشکمهر جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 08:53 ب.ظ http://ashkmehr.blogsky.com

salam , omidvaram khob bashin , web zibaiee darin , be manam sar bezanin khoshhal misham , dar panahe aseman , bye bye honey

حميد یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 02:07 ق.ظ http://www.hamidcity.com

فکر کنم خيلی سخته و تقريبا نميشه به همچين کسايی کمک کرد...چون فکر ميکنن خودشون فقط درست فکر ميکنن

شهرزاد چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ب.ظ http://hitrain.blogesky.com

دوست عزیز سلام
برای این اتفاق هرگز خودت را سرزنش نکن شما هر کاری میتوانستید انجام داده اید و متاسفانه نتیجه غیر قابل باور بوده چنین افرادی در هر شرایط کاری رو که بخوان انجام میدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد