با هم حرف میزدیم که بدون هیچ دلیلی حرفمون به سنگ و شیشه کشید.
از من پرسید: تا حالا شده که یک سنگی به شیشه دلت بخوره و اون رو بشکونه و بعد روش راه برن تا خورد خورد بشه؟
گفتم: برام اتفاق افتاده . ولی من باز این تکه های قلب شکسته ام را کنار هم چیده ام و قلبی تازه درست کردم . ولی آن سنگ باز دل را شکست. این بار راحت تر. چون دلم ترک داشت
پرسید: و آخر
گفتم:و من مثل کودکی که شوق زندگی در دل کوچک اش می درخشد دوباره تکه های قلبم را جمع کرده ام و به هم چسباند ام و در انتظار آن سنگ نشسته ام
بارانی باشید...از طرف یک پلاناریا وسرگشته
مثه همیشه قشنگ بود
اینم بدون دلی که شکسته و با عشق دوباره وصله پینه شده خیلی قشنگــــــــــــــــــــــــــــــــه تا دلی که هیچ اثری روش نیست ....
به داشتن چنین دلی افتخار کن